مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن یه سار شروع به خواند
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن
یه سار شروع به خواندن کرد؛
اما مرد نشنید!
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......
آذرخش در آسمان غرید؛
اما مرد اعتنایی نکرد!
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم ......
ستاره ای درخشید؛
اما مرد ندید !
مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....
کودکی متولد شد؛
اما مرد باز توجهی نکرد!
مرد در نهایتِ یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم ...
از تو خواهش می کنم ......
پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد..!!!
ما خدا را گم می کنیم ......
در حالی که او در کنار نفَس های ما جریان دارد...
پس هیچ وقت نا امید نباشیم.
[ یکشنبه 94/3/24 ] [ 10:41 صبح ] [ محدثه سادات بهروز ]