سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان فقر و ثروت روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک

داستان فقر و ثروت 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . 
آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . 
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟  
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !.... 
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ 
پسر پاسخ داد: فکر می کنم ! 
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 
 پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . 
ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . 
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! 
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . 
پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !



[ شنبه 93/7/12 ] [ 11:26 صبح ] [ محدثه سادات بهروز ]

نظر

کد موسیقی برای وبلاگ