تقدیم به .......
در اوج آسمانها ابر
سفید برفی
با لبخند ملیحش ما
را نظاره می کرد
سحرگاهان نسیمش با لطافت به نرمی
بر ذلفان پریشان
آرام شانه می کرد
سو سو میزد ستاره
چشمک میزد دوباره
به وقت خواب نازش
لالا ترانه می کرد
در یک شب پاییزی
بادی خشن و پر سوز
شکایت من از تو با
این زمانه می کرد
از بهر دیدن
تو ز فرط شادی هر روز
فکر وصالت ای جان من را دیوانه می کرد
آتش بجان میافتاد
از فکر لحظه وصل
بر دیگران هویدا
این راز آشنا را
چشمم مستانه میکرد
در راه وصل ماهم
دیواربود و سنگی
در هر طرف از این
سنگ
عشاق خانه می کرد
از اشک چشم هر دو
پیچک جوانه می زد
چشم عجول و بی صبر
روزی به پیچ پیچک
پیچید و رفت بالا
یه چشم منتظر
دید
پر از سکوت و تلخی
تیر نگاه تلخت از
آن کمانه می کرد
از دلهره یا که ترس
افتادز اوج دیوار
بر روی تخته سنگی
شکسته بود و نالان
از عجز ناله می کرد
پژواک خنده تو
با سوز و درد این
دل
آمیخت و سمفونی شد
این سمفونی عشق هم
آهنگی پر غمین داشت
اما به یاد دارم
قبل از .... و من
هم
این دلشکستگی را شمع با پروانه می کرد
هر چند شکسته بود دل
غمین و پر
زخون بود
ولی
بخاطر رخ تو
خونش بجای می را پر
از پیمانه می کرد
پر کرد قدح ز خونش مستانه بود از این سور
این عشق بی ریایش
من را دیوانه می کرد
پروانه گر به یکبار پر میزند به آتش
دل شوق سوختن را
روز و شبانه می کرد
گفتم: رها، چگونه
ما میشویم زدامت
با خنده و تمسخر ما
را روانه می کرد
گفتم بس است هجران
تاب و توان نمانده
با یک تبسنم تلخ
عشق و بهانه می کرد
[ دوشنبه 91/6/20 ] [ 7:50 صبح ] [ محدثه سادات بهروز ]