سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزرگ مرد کوچک

 

فرمانده جلوی پسر رو گرفته بود

نمی گذاشت سوار قایق بشه

پسر هم گریه می کرد

یه نفر به فرمانده گفت: گناه داره ، بذار بیاد

فرمانده گفت: بچه است ، اگه بترسه ، داد و فریاد کنه ، همه چی لو میره

 

... پسر گریه اش قطع شد

نارنجکی از جیبش در آورد و ضامنش رو کشید

گفت: به خدا اگه من رو نبرید،  این نارنجک رو میندازم که شما هم نتونید برید

فرمانده دستپاچه شد

گفت: باشه! باشه! نارنجک رو سفت بگیر ، ضامنش رو جا بزن ، سوار شو

بعدش زیر لب گفت: این دیگه کیه!

 

... فرمانده تعریف می کرد:

درست وسط میدان مین رگبار بستند رویم

توی آن جهنم نه میشد رفت ، نه میشد دراز کشید

چند نفر شهید هم افتاده بودند توی میدان مین

یک دفعه کسی پایم را گرفت ، بلند کرد و روی سینه اش گذاشت

مجروح بود

گفت: برو برادر! برو

شناختمش

همون نوجوانی بود که به خاطر سن و سال کمش نمی ذاشتم بیاد جلو...

 

                                                      منبع: مجموعه خاکریز 8 ، سیزده ساله ها



[ دوشنبه 90/12/15 ] [ 8:27 صبح ] [ محدثه سادات بهروز ]

نظر

کد موسیقی برای وبلاگ